نمی خواستم همه ی احساسم رو همین الان بروز بدم .رفتم کنار و گفتم : بیا داخل . . . خونه ی خودته .
همینکه اومد توو یک راست رفت سمت اتاقش ؛
من هم رفتم گوشه ای نشستم و به کتاب خوندنم ادامه دادم .
البته که حواسم پرت نگاهش بود و تازه یادم افتاد که دیروز یه نامه هم براش نوشتم ؛خیلی کوتاه
اینطور که : کاش تورا یک باردیگر از نزدیک می دیدم ،یا همین نزدیکی ؛
حالا گریستن یا خندیدن چه فرقی می کند وقتی تو نیستی که ببینی حالِ خوشی ندارم .
اما یادم نمیاد که کجا گذاشتمش . . .
دعوای بیخودی بود ؛ چه فرقی می کنه که سگ همسایه رو چی صدا بزنیم . اصلاً هرچی که رویا بگه . . .
یکدفعه از اتاق اومد بیرون و گفت : اینو تو نوشتی . . . ؟!
اول کمی به چشماش خیره شدم ؛ وقتی لبخند زد دیگه طاقت نداشتم ،کتاب رو بستم و گفتم :
وای رویا ،خیلی دلم برات تنگ شده بود . . .
گفت می دونم و رفت سمتِ در.با این حرکتش ترس وجودم رو گرفت ؛ گفتم کجا . . . ؟
گفت : میرم چمدونمو از توو ماشین بیارم . . .
همینطور که بهم نگاه می کرد گفتم : تو نرو اونی که باید از این خونه بره منم که باید چمدونو بیارم
کمی خندید و به شوخی گفت : دیوونه اومدم خودتو ببینم کجا میری . . . ؟
بهش گفتم : عزیزم همینکه اومدی من به رویایی بودنت ایمان پیدا کردم .
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: داستان ,