اون منو خیلی باور داشت ،
فقط اون می دونست وقتی حرف از دوست داشتن باشه من اول می شم
حتی یک بار خودش گفت دوستم داره اما نه به اندازه ای که من اونو دوست دارم
خلاصه اینکه منتظرش بودم و شنیدم که صدای در میاد ؛ فهمیدم که خودشه اما نمی خواستم بروم بیارم .
در رو باز کردم و خیلی ساده و معمولی گفتم سلام . . .
اول کمی مکث کرد و بعد لبخندی گوشه ی لب گذاشت وگفت سلام .
راستش به اندازه ای که رویا باورم داشت تاحالا باورش نداشتم
اصلاً فکر نمی کردم وقتی از پشت تلفن یک بار بگم برگرد . . . ؛ به این زودی بیاد خونه .
کمی صداشو صاف کرد وگفت : نیام توو ایمان خان ؟
تعارف نمی کنی . . . ؟
برچسبها: داستان ,